باران هنگامه كرده بود. باد چنگ میانداخت و میخواست زمین را از جا بكند. درختان كهن به جان یكدیگر افتاده بودند. از جنگل صدای شیون زنی كه زجر میكشید، میآمد. غرش باد آوازهای خاموشی را افسار گسیخته كرده بود. رشتههای باران آسمان تیره را به زمین گلآلود میدوخت. نهرها طغیان كرده و آبها از هر طرف جاری بود.
دو مامور تفنگ به دست، گیله مرد را به فومن میبردند. او پتوی خاكستری رنگی به گردنش پیچیده و بستهای كه از پشتش آویزان بود، در دست داشت. بیاعتنا به باد و بوران و مامور و جنگل و درختان تهدید كننده و تفنگ و مرگ، پاهای لختش را به آب میزد و قدمهای آهسته و كوتاه برمیداشت. بازوی چپش آویزان بود، گویی سنگینی می كرد. زیر چشمی به ماموری كه كنار او راه میرفت و سرنیزه ای كه به اندازهی یك كف دست از آرنج بازوی راست او فاصله داشت و از آن چكه چكه آب میآمد، تماشا میكرد. آستین نیم تنهاش كوتاه بود و آبی كه از پتو جاری میشد به آسانی در آن فرو میرفت. گیلهمرد هر چند وقت یكبار پتو را رها میكرد و دستمال بسته را به دست دیگرش میداد و آب آستین را خالی میكرد و دستی به صورتش میكشید، مثل اینكه وضو گرفته و آخرین قطرات آب را از صورتش جمع می كند. فقط وقتی سوی كمرنگ چراغ عابری، صورت پهن استخوانی و چشمهای سفید و درشت و بینی شكستهی او را روشن میكرد، وحشتی كه در چهرهی او نقش بسته بود نمودار میشد.
نوشته:بزرگ علوی
*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*
www.ragbarg.loxblog.com
دسته بندی : <-CategoryName->