>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

جلال آل احمد

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 12:16 - جمعه 24 شهريور 1391

جلال آل احمد

زندگي نامه :

جلال آل احمد در 2 آذر 1302 در تهران به دنیا آمد. در 1323 به حزب توده پیوست و سه سال بعد در انشعابی جنجالی از آن كناره گرفت. نخستین مجموعه داستان خود به نام «دید و بازدید» را در همین دوران منتشر كرده بود. او كه تاثیری گسترده بر جریان روشنفكری دوران خود داشت، به جز نوشتن داستان به نگارش مقالات اجتماعی، پژوهش‌های مردم شناسی، سفرنامه‌ها و ترجمه‌‌های متعددی نیز پرداخت. شاید مهمترین ویژگی ادبی آل احمد نثر او بود. نثری فشرده و موجز و در عین حال عصبی و پرخاشگر، كه نمونه‌ها‌‌ی خوب آن را در سفرنامه‌های او مثل «خسی در میقات» و یا داستان-زندگی‌نامه‌ی «سنگی بر گوری» می‌توان دید. وی در 18 شهریور 1348 در اسالم گیلان درگذشت. Ÿ

آثار :
ںاز رنجی كه می بریم ºاورازان ºپنج داستان ºتات نشین های بلوك زهرا ºجزیره خارك در یتیم خلیج فارس ºچهل طوطی ºخسی در میقات ºدر خدمت و خیانت روشنفكران ºدست های آلوده ºدید و بازدید ºزن زیادی ºسرگذشت كندوها ºسفر امریكا ºسفر به ولایت عزراییل ºسفر روس ºسه تار ºغرب زدگی ºمدیر مدرسه ºمكالمات ºنفرین زمین ºنون و القلم ºیك چاه و دو چاله

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com

 


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: شوهرم, جلال آل احمد, داستان,

شوهرم

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 21:14 - پنج شنبه 23 شهريور 1391

شوهرم نوشته: جلال آل احمد

خوب من چه می‌توانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر كس دیگری جای من بود چه میكرد؟ خوب منهم میبایست زندگی میكردم. اگر این شوهرم هم طلاقم میداد چه میكردم؟ ناچار بودم بچه را یك جوری سر به نیست كنم. یك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری بفكرش نمیرسید، نه جائی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ای میدانستم. نه اینكه جائی را بلد نبودم. میدانستم میشود بچه را بشیرخوارگاه گذاشت یا بخراب شده دیگری سپرد. ولی از كجا كه بچه مرا قبول میكردند؟ از كجا می‌توانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از كجا؟ نمی‌خواستم باین صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی كار را تمام كردم و بخانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف كردم؛ نمیدانم كدام یكی‌شان گفتند «خوب، زن، میخواستی بچه‌ات را ببری شیرخوارگاه بسپری. یا ببریش دارالایتام و…» نمیدانم دیگر كجاها را گفت. ولی همانوقت مادرم باو گفت كه «خیال میكنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود اینكه خودم هم بفكر اینكار افتاده بودم،‌ اما آنزن همسایه‌مان وقتی اینرا گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتی كه رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «كاشكی این كارو كرده بودم.» ولی من كه سررشته نداشتم.......................

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com



دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: شوهرم, جلال آل احمد, داستان,

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد