ادامه داستان گدا.........
>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

ادامه داستان گدا.........

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 21:19 - پنج شنبه 23 شهريور 1391

ادامه داستان گدا.........


اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نمیری داشتم، عصا بدست، شمایل و بقچه زیر چادر، منتظر شدم، ماشین سیاهی اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتیم بیرون سركوچه‌ی تنگ و تاریكی پیاده‌م كرد. آخر كوچه روشنایی كم سویی بود. از شر همه چی راحت بودم، وقتش بود كه دیگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسیدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگی بود و درخت‌های پیر و كهنه، شاخه به شاخه‌ی هم داشتند و صدای آب از همه طرف شنیده می‌شد، قندیل كهنه و روشنی از شاخه‌ی بیدی آویزون بود. زیر قندیل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گریه كردیم و بعد نشستیم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبله‌ی شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چیزی ازش نمونده بود، اما هنوزم می‌خندید و آخرش گریه می‌كرد. ماهپاره گشنه‌ش بود، همانطور كه چین‌های صورتش تكان تكان می‌خورد انگشتاشو می‌جوید، نمی‌دونست چشه، اما من می‌دونستم كه گشنشه، بقچه‌مو باز كردم و نونا رو ریختم جلوش، فاطمه هنوز بقچه‌شو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچی به نظرم اومد كه خوردن یادش رفته، یه جوری عجیبی می‌جوید و می‌بلعید، بعد نشستیم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به دیدنشون نمیرم، من هی قسم و آیه كه نبودم، اما باورشون نمی‌شد، بعد، از گدایی حرف زدیم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچه‌ش چیزی نگفت، بعد رفتیم لب حوض، من همه چی رو براشون گفتم، گفتم كه دنیا خیلی خوب شده، منم بد نیستم، صدقه جمع می كنم، شمایل می گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمایل می‌گردونی یه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته

هر چارتامون زیر درختا نشسته بودیم، من روضه خوندم، فاطمه اول خنده‌اش گرفت و بعد شروع به گریه كرد، و ما هر چار نفرمون گریه كردیم، از توی باغ هم های های گریه اومد.


5

دعای علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگیم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امینه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشته‌م بهتش زد، من هیچی نگفتم، نوه‌هاش اومدند، دخترش نبود، و من دیگه نپرسیدم كجاس، می دونستم كه مثل همیشه رفته حموم.

امینه گفت: «كجا هستی سید خانوم ؟»

گفتم: «زیر سایه‌تون

امینه گفت :« چه عجب از این طرفا؟»

گفتم: «اومدم ببینم زندگیم در چه حاله

امینه زیرزمین را نشان داد و گفت: «چند دفه سید مرتضی و جواد آقا و حوریه اومده‌ن سراغ اینا، و من نذاشتم دست بزنن، به همه‌شون گفتم هنوز خودش حی و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمین، من حرفی ندارم بیایین و ارث خودتونو ببرین

از زیرزمین بوی ترشی و سدر و كپك می اومد، قالی‌ها و جاجیم‌ها را گوشه‌ی مرطوب زیرزمین جمع كرده بودند، لوله‌های بخاری و سماورهای بزرگ و حلبی ها رو چیده بودند روهم، یه چیز زردی مثل گل كلم روی همه‌شون نشسته بود، بوی عجیبی همه جا بود و نفس كه می‌كشیدی دماغت آب می افتاد، سه تا كرسی كنار هم چیده بودند، وسطشون سه تا بزغاله‌ی كوچك عین سه تا گربه، نشسته بودند و یونجه می خوردند. جونور عجیبی‌م اون وسط بود كه دم دراز و كله‌ی سه گوشی داشت و تندتند زمین را لیس می‌زد و خاك می‌خورد.

امینه ازم پرسید: «پولا را چه كردی سید خانوم؟»

من گفتم: «كدوم پولا؟»

امینه گفت: «عزیزه نوشته كه رفته بودی قم واسه خودت مقبره بخری؟»

گفتم: «تو هم باورت شد؟»

امینه گفت: «من یكی كه باورم نشد، اما از دست این مردم، چه حرفا كه در نمیارن

گفتم: «گوشت بدهكار نباشه

امینه پرسید: «كجاها میری، چه كارا می كنی؟»

گفتم: «همه جا میرم، تو قبرستونا شمایل می‌گردونم، روضه می‌خونم، مداح شده‌ام

بچه های امینه نیششان باز شد، خوشم اومد، شمایلو نشانشون دادم، ترسیدند و در رفتند.

امینه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ دیدی كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوری نشده؟»

گفتم: «خدا بچه‌هاتو بهت ببخشه، یه دونه از این بقچه‌هام بهم بده، می خوام واسه شمایلم پرده درست كنم

امینه گفت: «نمیشه، بچه‌هات راضی نیستن، میان و باهام دعوا می كنن

گفتم: «باشه، حالا كه راضی نیستن، منم نمی‌خوام

و اومدم بیرون. یادم اومد كه شمایل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستون‌ها كافیه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نیفته، سر دوراهی رسیدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ایستادند. من مصیبت می‌گفتم و گریه می‌كردم، و مردم بی‌خودی می‌خندیدند.


6

دیگه كاری نداشتم، همه‌ش تو خیابونا و كوچه‌ها ولو بودم و بچه ها دنبالم می‌كردند، من روضه می‌خوندم و تو یه طاس كوچك آب تربت می‌فروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمی شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و می‌سوخت، چیزی تو گلوم بود و نمیذاشت صدام دربیاید، تو قبرستون می‌خوابیدم، گرد و خاك همچو شمایلو پوشانده بود كه دیگه صورت حضرت پیدا نبود، دیگه گشنه‌م نمی‌شد، آب، فقط آب می‌خوردم، گاهی هم هوس می‌كردم كه خاك بخورم، مثل اون حیوون كوچولو كه وسط بره‌ها نشسته بود و زمین را لیس می‌زد. زخم گنده‌ای به اندازه‌ی كف دست تو دهنم پیدا شده بود كه مرتب خون پس می‌داد، دیگه صدقه نمی‌گرفتم، توی جماعت گاه گداری بچه‌هامو می‌دیدم كه هروقت چشمشون به چشم من می‌افتاد خودشونو قایم می كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز می‌خوندم كه پسر بزرگ سید مرتضی و آقا مجتبی اومدند سراغ من كه بریم خونه. من نمی‌خواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشین كردند و رفتیم و من یه دفعه خودمو تو باغ بزرگی دیدم. منو زیر درختی گذاشتند و خودشون رفتند تو یه اتاق بزرگی كه روشن بود و بعد با مرد چاقی اومدند بیرون و ایستادند به تماشای من. پسر سید مرتضی و آقا مجتبی رفتند پشت درختا و دیگه پیداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو یه راهروی تاریك. و انداختنم تو یه اتاق تاریك و من گرفتم خوابیدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتی منو دیدند، ازم نون خواستند و من روضه‌ی ابوالفضل براشون خوندم. توی یه گاری برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتیم توی باغ كه آبگوشت بخوریم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر كرده بود و من نمی‌تونستم چیزی قورت بدم، بین اونهمه آدم هیشكی به شمایل من عقیده نداشت، یه شب خواب صفیه و حوریه رو دیدم، و یه شب دیگه بچه‌های سید عبدالله رو و شبای دیگه خواب حضرتو، مثل آدمای هوایی ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش می‌دادند، بد و بیراه می‌گفتند، می خواستم برم بیرون. اما پیرمرد كوتوله ای جلو در نشسته بود كه هر وقت نزدیكش می شدم چوبشو یلند می كرد و داد می زد: «كیش كیش.» یه روز كمال پسر بزرگ صفیه با یه پسر دیگه اومدند سراغ من. صفیه برام كته و نون و پیاز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه می دونن كه من تو گداخونه‌ام، چشماش پر شد و زد زیر گریه. بعد بهم گفت كه من می تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشو بهم ببخشه و ترسید باهاش دعوا بكنند، مناز جواد آقا می‌ترسیدم، از سید مرتضی می‌ترسیدم، از بیرون می‌ترسیدم، از اون تو می‌ترسیدم. به كمال گفتم: «اگر خدا بخواد میام بیرون

اونا رفتند و پیرمرد جلو در نصف كته و پیازمو ور داشت و بقیه شو بهم داد.

شب شد و من وسط درختا قایم شدم و سفیدی كه زد، من راه آبو پیدا كردم و بقچه و شمایلو بغل كردم و مثل مار خزیدم توی راه آب، چار دست و پا از وسط لجن‌ها رد شدم، بیرون كه رسیدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.


7

از اون‌وقت به بعد، دیگه حال خوشی نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آویزون بود، دست به دیوار می‌گرفتم و راه می‌رفتم، یه چیز عجیبی مثل قوطی حلبی، تو كله‌ام صدا می كرد، یه چیز مثل حلقه‌ی چاه از تو زمین باهامحرف می زد، شمایل حضرت باهام حرف می زد، امام غریبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف می زدند، یه روز بچه های سید عبدالله رو دیدم كه خبر دادند خاله‌شون مرده، من می دونستم، از همه چیز خبر داشتم.

یه روز بی‌خبر رفتم خونه امینه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حیاط دور هم جمعبودند، سید اسدالله و عزیزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگیمو تقسیم می‌كردند، هیشكی منو ندید، باهم كلنجار می‌رفتند، به هم‌دیگه فحش می‌دادند، به سر و كله‌ی هم می‌پریدند، جواد آقا و سید عبدالله با هم سر قالی‌ها دعوا داشتند، و امینه زار زار گریه می‌كرد كه همه زحمتا رو اون كشیده و چیزی بهش نرسیده، صدای فاطمه رو از زیرزمین شنیدم كه صدام می كرد، یه دفعه كمال منو دید و داد كشید، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو می‌زد داد كشید: «می‌بینی چه كارا می‌كنی؟»

من دهنمو باز كردم ولی نتونستم چیزی بگم و شمایلو به دیوار تكیه دادم، اونا اول من و بعد شمایل حضرتو نگاه كردند.

جواد آقا گفت: «بقچه‌تو وا كن، می‌خوام بدونم اون تو چی هس

امینه گفت: «سید خانوم بقچه‌تو وا كن و خیالشونو راحت كن

جواد آقا گفت: «یه عمره سر همه‌مون كلاه گذاشته، د یاالله زود باش

بقچه مو باز كردم و اول نون خشكه‌ها رو ریختم جلو شمایل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف دیگه، كمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.

نظر دهید

ارسال به دوستان

 

نسخه چاپی

 

تعداد بازدیدها: 543

درباره نویسنده

 

غلامحسین ساعدی در 14 دی 1314 در تبریز متولد شد. نخستین آثارش را از 1334 در مجلات ادبی به چاپ رساند. او كه در ابتدا به عنوان نمایشنامه‌نویسی چیره دست (با نام مستعار گوهر مراد) شهرت یافته بود،‌ با نگارش داستان‌های زیبایی چون «گدا»، «دو برادر» و «آرامش در حضور دیگران»، جایگاه خود را به عنوان یكی از خلاق‌ترین داستان‌نویسان ایران نیز تثبیت كرد.
آثار او دستمایه‌ی برخی از بهترین فیلم‌های بلند سینمای ایران قرار گرفته است، كه از جمله‌ی آنها می‌توان فیلم‌های "گاو" (ساخته‌ی داریوش مهرجویی، 1348)، "آرامش در حضور دیگران" (ساخته‌ی ناصر تقوایی، 1349) و "دایره‌ی مینا" (ساخته‌ی داریوش مهرجویی، 1353) را نام برد.
ساعدی در دوم آذر 1364 به علت خون‌ریزی دستگاه گوارش در فرانسه درگذشت و در گورستان پرلاشز در كنار صادق هدایت یه خاك سپرده شد.


كتابها:

آشفته‌ حالان‌ بیداربخت‌
تاتار خندان‌
ترس‌ و لرز
توپ
چوب‌ بدستهای‌ ورزیل‌
خانه‌ روشنی‌
شناختنامه غلامحسین ساعدی
ضحاك‌ (نمایشنامه‌ در پنج‌ پرده)
عزاداران‌ بیل‌
غریبه‌ در شهر
غلامحسین ساعدی
گاو
واهمه‌های بی نام و نشان

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*

www.ragbarg.loxblog.com



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


دسته بندی : <-CategoryName->