سقوط
>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

سقوط

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 11:45 - چهار شنبه 29 شهريور 1391

 

سقوط

قفل صندوق خاطره هایم را می شکنم و صدای پرندگان را از درون صندوق بیرون می آورم.

صدایشان را بردیوار نازک دلم می نویسم، شعرم را از منقارشان وام می گیرم و در پی یافتن رویاها به راه می افتم.

بارانی از آفتاب بر سرم می بارد و من که در موج های نور شنا می کنم، در میان باد، در افق گم می شوم.

از میان شکاف واهمه ها می گذرم و به گذشته ها می روم تا هرچه را که می خواهم از آن جا بردارم.

به زمانی که با مادرم آشنا شدم. به لحظه ای که همه ی عمرم به خاطر می آورم.

مادرم، که هیچ نوری در آینه اش نمی شکست.

همان که در بازار مرگ زندگی می فروخت و در پایان نیز در گنداب انتظارش مرد و جشن تولد مرگش را در بهشت گرفت.

به بهشت نزدیک می شوم تا صدایش را بشنوم. سایه اش را می بینم که با چشمان پر از اشک به هیچ می نگرد.

اشک هایش را بر چشمانم می گذارم، به روحش دست می زنم و سنگ دلم را لای چرخ نگاهش می اندازم. تصویرم که در نگاهش افتاد، سکوتم را می شکنم.

آه مادر!

زمان به دیروز و فردا کاری ندارد، زمان کارش پاسداری از دردهای ما است. داستان خشم های فرو خورده و صبر است، دوختن جامه های کوتاه به اندام های بلند است، داستان خط خوردن دفتر مشق دل ها است، تنها ماندن در زیر چتر باران است.

آه مادر، مزه ی نانم، رنگم!

به یاد داری آن را که در بیداری خوابش را می دیدم؟

همان که همیشه در آن سوی آینه ام بود؟ نزدیک تر از پوستم بود؟

همان که با واژه های همه ی کتاب ها برایش می نوشتم و نمی دانستم جوانی ام را در کنار بچگی اش نهاده ام.

همان که بعدها، در آن پاییز ابدی که نورم را در تاریکی گم کردم، چشم هایش را با سیاهی شب سرمه کشید و به تلافی هرآن چه به او هدیه داده بودم، ذره ای از هیچ به من داد و گلدانم را شکست.

و من ِ خام که سنگینی آسمان تنم را تا کرده بود، باز مشتی یاس در کف دستش نهادم و با روح ترک خورده ام از ترس دیدن پشیمانی فقط رویم را برگرداندم و با چشمان پراز اشک های دلهره رنگم به تماشای خیال مشغول شدم.

یادت هست؟

گیرکرده در کلاف ابهام، تمام دفترم پرشده بود از کاشکی ها ...، آه...، اگرها ... ، شاید ...،

در من، هنوز چیزی زنده بود، در او، نیامده، مرده.

و اکنون،

مثل آهویی که سال هاست در بیرون دروازه ی زمان مانده است، فسیل فریادهایم را در موزه ی تاریخ می گذارند.

آه مادر، چه قدر کوچک بود جهان!

در تنهایی اما، دنیا خیلی بزرگ تر است مادر، خیلی.

از رنگین کمان در آن خبری نیست، گلدانی در پنجره ام ندارم، اما دنیا خیلی بزرگ تر است.

و اکنون،

دیگر می دانم هر خیالی بهای خودش را دارد

و برای همیشه، در واقع آن لحظه ای است که فقط باید برسد تا در آن بتوانی به حقیقت دروغ بگویی.

امروز عقاب های افکار من دیگر به دور لاشه ی آن دروغ مقدس نمی چرخند و دریای خوشباوری من، از تشنگی هلاک شده است. اعتمادم را دیگر به کسی قرض نخواهم داد، چون نمایش تهوع آور حقیقت دروغین را تا پایان دیده ام و می دانم که اولین سنگ دیگر از روی دیوار افتاده است.

مادر،

امروز، من آن آینه ی جادویی را که می گفتند در آن می توان خود را دید یافته ام و این بار دیگر آن چیزی را که می دانم و همیشه می دانستم فراموش نخواهم کرد.

امروز من دیگر باورم را در زیر باران شسته ام و به جلاد خاطرات هم رشوه داده ام.

امروز دیگر

اول من،

و بعد هیچ کس دیگر.

*


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: سقوط,